7-آدمی با بدنیا آمدنش ” خود ” می شود یعنی موجود می گردد و این موجودیّت تا سن عقل و بلوغ به کمال می رسد که یک جوان عاقل بالغ یک موجود کامل است یعنی یک ” خود ” است چون خدا . ولی خود را نمی شناسد فقط و فقط احساس می کند . وجود یک حس کور و ظلمانی است یک احساس محض .
8-تا اینکه عاشق می شود یعنی از خود بدر می شود و بی خود میشود یعنی دگر می شود و به محاق عدم می افتد تا اینکه برای نجات از این آستانۀ عدم چاره می اندیشد و آن ازدواج است. و این سیر از خود تا به همسر (خلق) است: از خود تا دیگری!
9- چند صباحی در وجود همسرش احساس وجودی دگر می یابد : وجودِ عدمی : بودِ نبود !
10- ولی بناگاه همسرش او را از وجود خودش بدر می کند و می گوید برو به خانۀ خودت . و باز آدم بی خود و بی وجود می شود و از فرط نابودی به جستجوی یک خانۀ خیالی از وجود برمی آید و خودِ دگر و برتری کشف می کند و آن ایدۀ خدا می باشد . و این سیر از مردم بسوی خداست که سفر دوم است . ص 12
حیات و هستی آدمی هدیه ای بلاعوض از جانب خداست و آدمیان در قبال این هدیه به یکی از این دو راه و روش روی می آورند :
یا آنرا تماماً با نیک و بد و خیر و شرّش پذیرا میشوند و مسئولیّت تمامیّت این هدیه را تقبّل میکنند و یا فقط از منافعش بهره می برند و وجوه شرّ و ناخوش آنرا از سر خود باز میکنند و به گردن دیگران می نهند:
به گردن مردم ، طبیعت ، شرایط ، جبرها ، سرنوشت و نهایتاً خود خدا . و این دوّمی عین مکر و خیانت و بی وفائی است و مذهب کفر نامیده می شود . ص41
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.